خاطره ای از یک ازدواج آنچنانی
بسم الله الرحمن الرحیم
بازدید کننده ی بزرگوار! جهت مطالعه ی بهتر و کامتر مطالب این وبلاگ می توانید به وب سایت :::هم اندیشی دینی::: مراجعه بفرمایید.
خاطره ای از یک ازدواج آنچنانی
برخلاف حجب و حیایی که خودش داشت همسرش آنقدر بییا بود که کلانتری محله و کلانتریهای اطراف به خوبی او را میشناختند و حناش هم دیگه پیش اونا رنگی نداشت. اخه هر از گاهی شبانه از خانه بیرون میزد و مأمور میآورد خانه تا شوهرش را دستگیر کنند. بعد معلول میشد که مرد بیچاره تقصیری نداشته و خانم بی حیا تشریف دارن.
اما حکایت خواستگاری!
جوان مشرف میشه حرم امام رضا (علیهالسلام) . خودمونیم هر جوان مجردی که حرم حضرت مشرف میشه حتما یکی از خواسته هاش یک ازدواج خوب و موفقه.
خلاصه بعد از عرض حاجت در حال بیرون رفتن از حرم میره. اما غافل از این که مادر و دختری در کمین سادگی او تشستند. همین که جوان خارج شد، مادر و دختر سراغ دختر رفتند و مادر شروع به صحبت کرد
امام رضا دیشب به خواب ما آمد و به من گفت جوانی در فلان موقع از فلان در خارج میشود. این جوان، تقاضای ازدواج دارد. حاجتش را اجابت کن و دخترش را به او بده...
جوان به محض شنیدن این مطلب ، عقل از سرش پرید و غافل از حیلهگری خانم همان موقع و بدون مشورت با والدین رفتند محضر و با دختر عقد دائم خواندند. . .