لطیفه و معما (3)
بازدید کننده ی بزرگوار! جهت مطالعه ی بهتر و کامتر مطالب این وبلاگ می توانید به وب سایت :::هم اندیشی دینی::: مراجعه بفرمایید.
لطیفه
1. یه نفر میره کله پاچه فروشی، یارو بهش میگه: قربون! چشم بگذارم؟ طرف میگه: نه آقا! حداقل صبر کن من برم قایم شم، بعد!
2. یه نفر 19 تا بچه داشته، بهش میگن: چرا یک بچه دیگه نمیاری، رُند شه؟! میگه: فرزند کمتر، زندگی بهتر!
3. یه نفر میره راهپیمایی، میبینه شلوغه برمیگرده
4. یه نفر تو اتوبوس واستاده بوده، یهو میبینه بند کفشش بازه. به کنار دستیش میگه: آقا قربون دستت، یک دقیقه این میله رو نگردار من بند کفشم رو ببندم
5. یه نفر تو مسابقه بیست سوالی شرکت میکنه. قبل از مسابقه بهش میگن: ببین جواب ژاندارمریه ولی همون اول نگی که ضایع بشه، یه چند تا سوال اولش بکن بعد جوابو بگو. مسابقه شروع میشه، یارو میپرسه: جانداره؟ مجریه میگه: نه. یارو میگه: مِریه؟ میگه: نه. یارو میگه: جاندارمریه؟
6. سه تا دیوانه هم اتاقی بودن - یک روز خبر آوردن که دوتاشون بالا پایین میپرن و میگن که ما سیب زمینی هستیم و داریم تو روغن سرخ میشیم و سومی ساکت نشسته! رییس بیمارستان هم طبق معمول رفت که این دیوونه رو مرخص کنه. پرسید تو چرا با دوستات نیستی؟ اون هم گفت : آخه من کف ماهیتابه چسبیدم!
7. یه نفر سوار آسانسور میشه میبینه نوشته ظرفیت 6 نفر با خودش میگه عجب بدبختیه حالا 5 نفر دیگه از کجا بیارم.
8. یه روز یکی خودش رو میزنه به موش مردگی، گربههه میخوردش.
9. یک بار یه پرتغاله خودشو داشته به در و دیوار می کوبیده. ازش می پرسن: چرا ایجوری میکنی ؟ میگه: میخوام خونی شم!
10. یکی دستش به پشتش نمیرسیده، زیر پاش صندلی میگذاره.
11. یک بار یه کچله میره سلمونی. وارد اونجا که می شه همه بهش میخندن. کچله میگه: چیه! اومدم آب بخورم.
12. یه روز از یکی میپرسند: اگه همه دنیا رو بهت بدن، چیکار میکنی؟ میگه: میفروشم، میرم خارج!
13. یه روز یکی حضرت عزرائیل (علیه السلام) رو می بینه، خودشو میزنه به مردن!
14. یه روز یه پیرزن فقیر داشته تو کوچه دنبال چیز با ارزشی میگشته که بره بفروشه. همین طور که داشته میگشته، یه چراغ جادو پیدا میکنه. خلاصه غوله از توش میآد بیرون و میگه: ای پیرزن، تو میتونی هر آرزویی داشتی بکنی؛ من برآورده شون میکنم. هرچقدر پول یا زمین بخوای بهت میدم، خلاصه هرچی بخوای…پیرزنه خیلی خوشحال شد و با شادی گفت: دستت درد نکنه پسرم؛ الهی فدات شم! غوله هم با تعجب بسیار این آرزوی پیرزن را برآورده کرد!
15. مردی ساعتش از کار می افته. پشتشو باز میکنه میبینه یه مورچه توش مرده. بعد می گه: آهاااااان! حالا فهمیدم! رانندش مرده که کار نمی کنه!