به بهانه 9 دی / خادمان حقیقی انقلاب چه کسانی هستند؟
بسم الله الرحمن الرحیم
بازدید کننده ی بزرگوار! جهت مطالعه ی بهتر و کامتر مطالب این وبلاگ می توانید به وب سایت :::هم اندیشی دینی::: مراجعه بفرمایید
بــه بهـانــــهی 9 دی
خادمان حقیقی انقلاب چه کسانی هستند؟
روزی خدمت یکی از دوستان، جناب آقای علی زوّاری رسیدم. ایشان خاطرات جالبی نقل کردند که مناسب دیدم برخی از آنها را در این نوشتار بیاورم تا بر همگان معلوم گردد، خادمان حقیقی انقلاب چه کسانی بودند و چه افکار بزرگ و چه روحهای لطیفی این انقلاب را همراهی کردند و میکنند. کسانی که کمترین باری به دوش انقلاب نداشتند و در عین حال، خود را بدهکار و خادم انقلاب میدیدند. کسانی که با تجملات بیگانه بودند و با کوخ نشینی آشنا. کسانی که نه زری داشتند و نه زوری و بعد از توکل به خدوند منّان، اتکایشان به عرق جبین و کدّ یمینشان بود.
اما خاطرهی آقای زوّاری:
در سال 64 که رئیس بنیاد مسکن استان کهکیلویه و بویر احمد بودم، پیر زنی به دفتر کار بنده مراجعه کرد که یک دست هم نداشت. این پیر زن به بنده گفت: خانه ندارم و از شما میخواهم خانهای برای من بسازید. من ضمن عذر خواهی از این خانم، به ایشان گفتم: «به علت کمبود بودجه، فعلا چنین امکانی برای ما فراهم نیست». پیر زن بدون توجه به صحبتهای من با اصرار بر این که تا خانه نگیرد از اینجا نمیرود، کنار میزم روی زمین نشست به گونهای که راه خروجم را هم بسته بود. خلاصه هر چه با او صحبت کردم دیدم به هیچ وجه حاضر نیست از خواستهاش کوتاه بیاید. روی همین اساس مشغول کارم شدم تا اینکه شاید خودش خسته شود و برود. ساعت اداری رو به پایان بود و پیر زن همچنان نشسته بود. من که راه خلاصی برای خود نمیدیدم دست آخر به او گفتم: «مادر! به دستور حضرت امام خمینی فعلا تمام کمکهایی که به حساب صد امام واریز میشود به جبههها میفرستند و ما در حال حاضر بودجهای در اختیار نداریم که بتوانیم مشکل شما را حل کنیم».
پیر زن به محض شنیدن این مطلب یکباره از جا بلند شد و دستش را به سوی آسمان گرفت. شروع کرد بسیج و سپاه و خلاصه تمام رزمندهها را دعا کرد و بعد هم با دعای مفصلی در حق امام خمینی اتاق را ترک کرد.
من که از این رفتار پیر زن، و اظهار ارادتش به حضرت امام و رزمندگان اسلام، به شدّت تحت تأثیر قرار گرفته بودم، به یکی از همکارانم گفتم دنبال پیر زن برود و ببیند کجا زندگی میکند.
وقتی همکارم برگشت از احوال او پرسیدم. ایشان گفت باید خودتان بیایید و اوضاع زندگیاش را ببینید. با او راه افتادم. محل زندگی این پیرزن در دشت روم یاسوج (30 کیلومتری جادهی یاسوج گچساران) بود. شوهرش در جوانی دستش را شکسته بود که بعدها دستش سیاه میشود و مجبور میشوند آن را ببرند. این پیر زن پسری 16 ساله داشت. این پسر از بیماری کم خونی رنج میبرد و بعدها هم از دنیا رفت. عائلهی این پیر زن تنها این فرزند بیمارش نبود، بلکه دخترش هم که طلاق گرفته بود با دو فرزند 8 و 10 سالهاش نزد این پیر زن زندگی میکردند. محل زندگی آنها تنها دو سیاه چادر محقر به اندازهی دو متر در دو متر بود که تنها سرپناهشان در برابر سرمای زمستان و گرمای تابستان بود. وقتی از مَمَرّ درآمد این پیر زن جویا شدم متوجه شدم با یک دستش جلو چادر عشایری را که به صورت فصلی به آنجا میآیند، جاروب میکند و با مختصر پولی که میگیرد زندگی خود و افراد تحت تکفلش را میگذراند.
به شدّت تحت تأثیر قفر این پیر زن قرار گرفته بودیم و در صدد برآمدیم تا به هر نحوی که شده خانهای برایش بسازیم. روی همین اساس به همکارانم گفتم: «من حاضرم مصالح ساختمانی او را پرداخت کنم به شرطی که شما هم در خارج از وقت اداری و بدون حقوق، خانهای برای این خانم بسازید». همکارانم هم ـ که خود بومی آنجا بودند ـ پذیرفتند و با همّت آنها بحمد الله خانهای برای آن پیر زن ساختیم و با خیال راحت به شهر برگشتیم.
داستان دوم
همچنین ایشان نقل میکردند که روزی در جلسهی شورای اداری استان کهکیلویه و بویر احمد بودیم که صحبت از فداکاری مردم به میان آمد. برادر جمشیدی که فرمانده سپاه استان بود گفت ما نمونههای زیادی سراغ داریم و بعد خاطرهای را اینگونه بیان کرد:
روزی برای جمع آوری کمک به جبهههای حق علیه باطل به منطقهای از استان رفتیم. مردم با وجود محرومیت و مشکلات اقتصادی فراوانی که داشتند، با دل و جان کمک میکردند. یک وقت چشممان به پیر زنی افتاد که اسبش را برای هدیه به جبههها آورده بود. اطرافیانش میگفتند این اسب تمام دارایی این پیر زن است و جز این اسب چیزی در این دنیا ندارد. پیر زن، با خبر شنیده بود که برای جمع آوری کمک به جبههها آمدهاند، اسب را کنار چشمه برده و با دقت او شستشو میدهد. بعد او را معطر به گلاب میکند و به میان ما میآید تا هدیهاش را بپذیریم. این خانم به اسبش میگفت: تو نمایندهی من در جبههها هستی! کربلا رفتی سلام مرا به امام حسین برسان! و آنقدر گفت و گفت تا همه را منقلب کرد.
آری این دو داستان تنها قطرهای از فداکاری و روح بزرگ ملت ایران است.
به راستی! خادمان انقلاب چه کسانی هستند؟
به راستی! انقلاب ما مدیون کیست؟
آیا آنان که به یمن انقلاب به همه جا رسیدند و ناسپاسی کردند؟!
آیا آنان که هر جا نشستند از خود و خدماتشان گفتند و چنان مغلطه آمیز گفتند و گفتند تا گمان کنیم، منجی واقعی انقلاب اینان بودهاند؟!
آیا آنان که در تقابل عیش خود و رضایت خدا، آنچه برگزیدند جز دنیا نبود؟!
آیا آنان که همچون زبیر، بیعت با ولی زمانشان را شکستند و نازپروردههای بی دردی همچون عبد الله بن زبیرها را بر مردم مسلط کردند؟!
آیا آنان که در تقابل میان عزیز دردانههای فتنهگر خود، و خون هزاران شهید، فرزندانشان را برگزیدند؟!
به راستی کدام یک از این گروه ها مالکان انقلابند؟ و کدام یک از این گروهها میتوانند خود را خادم انقلاب بداند؟!
اگر بخواهیم بگوییم این انقلاب مدیون کیست. میتوانیم بگوییم انقلاب مدیون امام خمینی و رهبر فرزانهی انقلاب و مردم بصیری است که خالصانه از جان و مال خود گذشتند تا انقلاب بماند و به لطف الهی هم خواهد ماند تا صبح دولت یار بدمد «ولو کَرِه المشرکون»!
لینک یادداست در باشگاه خبرنگاران «