دو حکایت از عزاداری حضرت ولی عصر علیه السلام
بازدید کننده ی بزرگوار! جهت مطالعه ی بهتر و کامتر مطالب این وبلاگ می توانید به وب سایت :::هم اندیشی دینی::: مراجعه بفرمایید.
روز عاشورا، علامهی بحرالعلوم به همراه گروهی از طلاب با استقبال عزاداران حسینی حرکت کردند. به محله طُوَیرَج که رسیدند، ناگهان علامه با آن کهولت سن و موقعیت اجتماعی داخل جمعیت شد و با شوری وصف ناپذیر به سینه زدن پرداخت. علما و طلاب هر چه تلاش کردند تا مانع کار او شوند تا مبادا صدمهای به ایشان وارد شود موفق نشدند. پس از عزاداری یکی از خواص پرسید چه رویدادی پیش آمد که اینگونه سر از پا نشناختید؟!
علامه فرمود: با رسیدن دستهی عزاداری ناگهان چشمم به محبوب دلها امام عصر (عجلاللهتعالیفرجه) افتاد. دیدم آن گرامی با سر و پای برهنه، با چشمی اشکبار به سر و سینه میزنند. به همین جهت آن منظره مرا به این حال انداخت که قرار از کف دادم. (میر مهر ص111)
....................................
اشعار مرحوم حلّی گمشدهی من بود تا اینکه آن اشعار را پیدا کردم و رفتم در حرم امام حسین (علیهالسلام) و مشغول خواندن آن اشعار شدم. ناگهان سیّدی را دیدم که در برابرم ایستاده و به اشعارم گوش میدهد و گریه میکند چون به این بیت رسیدم:
أیَقتُلُ ظَمآناً حُسَینُ بِکَربَلا وَ فی کُلِّ عُضوٍ مِن أنامِلِهِ بَحرٌ
آیا حسین را در کربلا تشنه به شهادت رساندند در حالی که در هر گوشه از کربلا دریایی از آب بود
گریهی آن بزرگوار شدید شد و رو به سوی ضریح امام حسین (علیهالسلام) کرد و این بیت را تکرار نمود و همچون زن جوان مرده میگریست. همین که اشعار را به پایان بردم، دیگر آن بزرگوار را ندیدم! به هر کجا رو نمودم اثری نیافتم ... (میر مهر ص111)